من و پسرم

به یاد او...

هرروز ساعت 6 عصرکه می شد، با صدای آب دادن گلهای حیاط ، درس و مشق را رها می کردم ... دمپایی هایم را پام می کردم وبا تمام سرعت پله ها رادوتایکی رد می کردم و خودمو به حیاط می رسوندم ... باز هم همون بوی همیشگی ، بوی خاک  و چمن های خیس خورده و آن خنکی خاص ...باز هم باباجون اونجا ایستاده بود ...کنار آن درخت کاج بلند و  آرام گلها رو آب می داد، روی تاب می نشستم و اورا نگاه می کردم ...تک به تک گلها را با حوصله آب می دادانگار می دانست که هر گلی چقدر تشنه است   ...بعدازآن دوچرخه سواری می کردم ...گهگاهی آب شلنگ را به سمت من می گرفت و من هم جیغ می کشیدم و فرار می ...
29 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد